غلامی، ارباب ظالمی داشت که او را مورد آزار قرار می داد.هرچه به غلام میگفتند تا از صاحب ستمکارش بخواهد او را بفروشد، می گفت: "بُگذرد"مدتی گذشت و ارباب مُرد زن وی، غلام را به همسری برگزیدو اختیار کار و دارایی شوهرش را به او سپرد، و چون دوستان غلام با شادی نزدش آمدندو به او تهنیت گفتند، در جواب گفت: "این نیز بگذرد!"تا آن که عمرش به سر آمد و به دیار باقی رهسپار شد، وصیت کرد.بر سنگ مزارش بنویسند: "این نیز بگذرد"!!این وصیت، مايهٔ تعجب بازماندگان شد. چندی نگذشتکه به حُکم حاکم، قبرستان ویران شد و هر تكهی اموات، و سنگ و کلوخ گورشان، به طرفی افتاد!!! هر کس قلم به دست بگیرد...
ما را در سایت هر کس قلم به دست بگیرد دنبال می کنید
يه دوستى داشتم هميشه ميگفت:وقتى شب يكيو ناراحت ميكنىصبح با كمال پر رويى باهاش چشم تو چشم نشو و يه جورى برخورد نكن كه انگار عين خيالتم نبوده...!اون آدم شبشو به زور صبح كردهو با رفتار بدت صدبار ديگه هم ناراحت شده!مسئوليت دلى رو كه ميشكنى قبول كن رفيق!يكى غمگين شده!اين چيز كمى نيست...!باور كن شب به اندازه ى كافى غم داره!تو بدترش نكن!يا همون شب از دلش در بياريا صبح كارى نكن كه فكر كنه هيچ ارزشى براى ناراحتيش قائل نيستى...! هر کس قلم به دست بگیرد...
ما را در سایت هر کس قلم به دست بگیرد دنبال می کنید